بیمارستان پاسارگاد
امروز 24/08/1391 ساعت 5 صبح بیدار شدیم و آماده شدیم .
وای که چقدر هوا عالیه. هوای خنک پاییزی
ساعت 6 رسیدیم بیمارستان پاسارگاد . مامان ساعت 6:07 رفت برای بستری . خیلی منتظر بودیم اما انتظار شیرینی بود.
ساعت 9:45 خبر دادن که توی عزیز دختری ، دختری که برای همه عزیز و اندازه ی دنیا دوسش داریم.
البته خاله جون تو ساعت 9:30 به دنیا اومدی.
من تو رو دیدم خاله، خیلی کوچولویی خیلی . بهت خوش آمد گفتم و انتقدر خوشحالی کردم که داشتم بال در می آوردم . از خوشحالی گریم گرفت اما یه کم عزیزم
آخه تو فرشته ای ، خیلی نازی
مامان پروانه و بابا و من منتظر مامانیم . بقیه هم تو راهن. خاله سانازم رفته که برای توی خانم گل ، گل بخره و همه و همه دارن میان
آخه باید برای ورودت جشن بگیریم عزیزم.
فکر کنم ، نه حتما" فرشته ها برات دلتنگن ، آخه به دنیا که اومدی آسمون شروع به باریدن گرفت . بارون نم نم می باره .آخه فرشته کوچولوی ما آسمون و ترک کرده و اومده پیشمون .
به دنیا خوش اومدی عزیز دل خاله ها