همه شیطنت های آریسا یهویی !!
خاله جونی
هر روز بزرگ تر و شیرین تر میشی و ما به جای اینکه بیایم وبلاگ رو آپدیت کنیم هرروز مشغول حرف زدن باهات و دیدن عکس و فیلم هات شدیم عزیزم
شیرین زبونی شدی که تا به حال ندیدیم
وقتی میای خونمون همه میفهمند که آریسا خانوم اومده چون از پایین در شروع میکنی به حرف زدن تا از پله ها بیای بالا . همسایه طبقه اول هم از بپر بپر کردنها و صدای تلویزیون بلند کردن ها ناراحت نمیشه و چیزی نمیگه چون میدونه آخر هفته ها ما فرشته کوچولو رو مهمون داریم.
ماشاله همه عروسک هاتو هم میاری که تقریباً 2 تا ساک دستی و یک کوله پشتی عروسک میشه، فدات شم که دلت نمیاد یکیشون رو هم جا بذاری
این ماه با مامی و بابا رضا رفتی اراک پیش مامان و بابا بزرگ مهربونت
فرداش ما هم راه افتادیم و اومدیم پیشتون
وقتی اومدین دنبالمون ما داشتیم با آهنگ میرقصیدیم و کلی خوشحال بودیم، وقتی ما رو دیدی انقدر خوشحال شدی که همش میگفتی ای بابا (ای بابا کلا افتاده تو دهنت و وقتی تعجب میکنی میگی!!)
اومدی تو ماشین ما و تا خونه آهنگ خوندیم و خوشحالی کردیم.
وای که چه هوا و مناظری بود عالی عالی.
دیگه ما همش تو حیاط و باغ بودیم و کلی لذت بردیم البته بیشتر هم از مهمان نوازی مامانی و بابایی شما عزیزم.
یک روز هم رفتیم صبحانه رو تو باغ خوردیم و چایی و املت ذغالی و سیب زمینی زیر خاکستر .... به به.
دستشون درد نکنه خیلی خوب بود.
راستی یک بار هم گاو دنبال من کرده بود و من از ترس جیغ زدم و می دویدم، این شده حرفت که تا عکس گاو ببینی داستان من و گاو رو تعریف میکنی عزیزم.
باز هم تابستان و دنیای نور و پارک
رفته بودیم دنیای نور که کلی بازی کردی و دوست هم پیدا کردی خاله
حتی وقتی دوستت میخواست بازی سوار بشه که دونفره بود تو هم میرفتی پیشش و برای تو هم همینطور شده بود کلی با هم دوست شده بودین... خلاصه بازی تموم شد و شما خانوم خانم ها هوس کله پاچه کردی!!!!! اونم با کلی گریه که من کله پاچه میخوااااااام وای خدا مرده بودیم از خنده از دست تو آریسای نیم وجبی
کنار دنیای نور هم طباخی داره و دیگه میشناسنت.
رفتیم و یک دست بناگوش خوردی اونم با ولع!! نوش جان خوشگلم
البته چون بعدش هم عطش میگیری یه آب معدنی دستت داری و قلپ قلپ میخوری. تو خاص ترین و عزیزترینی آریسا جون خاله.
البته فقط این نبود، هر دفعه بری بیرون و هوس کله پاچه کنی اوضاع همینه.
از وقتی باب اسفنجی میبینی همش دوست داری رستوران خرچنگی بزنی! اومده بودیم خونتون و خاله ساناز بردت آشپزخانه اونم با تمام عروسک هات که مثلاً رستوران خرچنگی هست و دارید سفارش میگیرید.
کل آشپزخانه رو بهم ریخته بودین!!!
میریم بیرون میگیم شام چی بخوریم؟ سریع میگی همبرگر خرچنگی
از دورا گذشتیم و رسیدیم به باب اسفنجی..
یک بار هم خاله ساناز اومد دنبال من از سرکار و گفت بریم دنبال آریسا میخوام برم شهر کتاب و آریسا رو هم ببریم واومدیم دنبالت و مامی شما رو آماده کرده بود، همش تو راه میگفتی من خوشحالم من خوشحالم
چه کیفی میده و قتی پیشمونی عزیزم
عکسی نداریم چون همش سرگرم بازی بودی
خرید از شهر کتاب، انقدر خوبه و دوست داریم که کتاب میخونی و به جای اسباب بازی کتاب رو انتخاب میکنی دختر باهوش
تو راه هم آهنگ دختر رو گذاشتیم و شروع کردیم به خوشحالی کردن، به جای دختر تو ی شعر میگیم آریسا تو کلی لذت میبری که همه با حتی توی خونه که آهنگ رو میذاریم
میگیم : یکی یدونه آریسا، چراغ خونه آریسا، گلابتون آریسا، ماه آسمون آریسا...
ماه رمضون شد و رفتیم که دم افطار نون تازه بخریم تازگی ها چون داره با اطرافت آشنا میشی خیلی زیاد سوال میپرسی مثلا دم نانوایی که بگن دوست پیدا کردی و با شیرین زبونی دل همه رو بردی و همه تو صف لبخند رو للبهاشون بود. سوال میپرسیدی. که نون ها رو کجا میذاره؟ چرا انقدر روشن شد؟ کی رفته اون تو؟ همش چشمت به تنور بود عزیزم
یک روز مرخصی و گشت و گذار با آریسا جونم
عزیزم صبح روز شنبه که مرخصی بودم رفتیم آزمایشگاه که البته من خودم رفتم و تو با مامی اومدی
اولین باری بود که با مامی و بابا سوار تاکسی شده بودی و به قول مامی کلی خوشحال بودی.
همش میگفتی بابا تامیون (کامیون) ، بابا اینا رو ، بابا اونجا رو یعنی انقدر خوشحال بودی که اول صبح سه تایی اومدین بیرون که همه چیز برات جالب شده بود.
وقتی هم رسیدی آزمایشگاه همش میگفتی بریم بدو بدو کنیم .
خلاصه بعد از تموم شدن کارمون رفتیم که سوار مترو بشیم و بریم بازار که خیلی هم دوست داری
اومدیم سوار تاکسی بشیم که اتوبوس دیدیم و سوار شدیم و بعد هم مترو
کلاً اون روز همه چیزهایی که بهشون علاقه داشتی سوار شدیم.
رسیدیم بازار و رفتیم که بگردیم اما وسط راه خوابت برد عزیزم و همش تو بغل بودی گرچه تو بازار رضا کلی بدو بدو کردی و خسته شدی
رسیدیم خونه ما که داشتیم میمردیم از خستگی تو تازه از خواب بیدار شدی و خیلی هم سرحال بودی
همش تشکر میکردی که مرسی منو بردین بازار و من خوشحالم
یک روز صبح که زود از خواب بیدار شدی و سحرخیز شدی بنا به این گذاشتی که نذاری بابارضا بره سرکار
وقتی مامی عکسهارو برامون فرستاد که آریسا نمیذاره بابا بره سرکار انقدر دلمون غش و ضعف کرد که نگو و نپرس
آخه جوجه ببین چجوری خودتو لوس کردی و رفتی تو بغل بابا .... حتی تو بغل مامی هم نمیرفتی
بابا هم که عاشقته و نتونسته بود ناراحتیتو ببینه تقریباً دو سه ساعتی تو رو تو بغلش گرفته بود تا آروم بشی و بعد هم دیگه نزدیک ظهر رفته بود سرکار
یه مدل دیگه شیطنت کردنهات برای بابا رضا اینه که وقتی نماز میخونه از سر و کولش میری بالا
رفتی اسبت رو آوردی تا قدت بلند بشه و بتونی بری رو دوش بابا، حتی همه بچه ها رو هم آوردی و خوابوندی که مثلاً سجده رفتن ... آخه اگر ما نچلونیمت پس چیکارت کنیم خاله
چندتا عکس همینجوری:
موزه ایران باستان:
محوطه بازی برج میلاد:
سیزده به در:
نوستالژی کودکی ما که کلی هم دوسش داشتی خاله
مثلاْ حالت بد شده و کتاب ها قراره حالت رو خوب کنن (این مدل رو خودت درست کردی!!)
همیشه لب های خوشگلت خندون باشه خاله